رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

بهانه زندگی من

دو سال و نیمگی ...!!

روزها و ماه ها داره به سرعت میگذره و تو داری بزرگ  و بزرگتر میشی قد میکشی  و با طراوت تر میشی غنچه خوشبو زندگی ما....رهای عزیزم ....نفس مامان و بابا ....!!  سی ماه گذشت ...!!چقدر زود داری بزرگ میشی عسلم ؟؟!! چه خبرته ؟؟ !!ما هنوز از لحظه و گذشته سیر نشدیماااااا.. تورو خدا یکم آهسته تر ... دلم واسه تک تک این لحظه ها و گذشته ها تنگه عزیزکم ...   یه دنیا ممنونتم که سی ماه اجازه دادی عاشقی دوباره رو تجربه کنیم و عاشقانه با وجودت زندگی کنیم ... گل همیشه بهار من ... همیشه بمون و ما رو خوشبخت ترین و عاشق ترین  کن .... دوستت داریم تا همیشه ....   ...
26 آذر 1392

همبازی...

رهای ناز مامان همیشه دنبال همبازیه  فرقی هم نمی کنه طرفش کی باشه هر کس از من و مادر و پاپا و شادی و بابایی و دایی پشمان گرفته تا بچه های کو چیک و همسن و سال خودت ... با من که همه جور بازی میکنیم از قایم موشک و بپر بپر رو تخت  و خونه سازی و نقاشی و رقص و .... با بابایی بیشتر دوست داری پازل و خونه سازی بازی کنی ... با پاپا  و مادر دوست داری با آیپد و خونه سازی بازی کنی ... با شادی  هم همه جور بازی میکنی مثل بپر بپر و خونه سازی و قایم موشک مخصوصا قایم شدن تو جاهای تقریبا ناممکن که از شادی هم دعوت میکنی باهم برین قایم بشین مثل کمد رختخواب ها یا زیر میز و صندلی طفلی شادی هم وقتی عشوه گریاتو موقع پیشنهاد بازی دادنت می...
12 آذر 1392

ببین منم خااال دارم....!!

از اونجایی که مامان خیلی خال خالیه!! خیلی پیش میومد خالهای مامانو میدیدی میپرسیدی مامان این چیه؟؟؟ میگفتم خاله مامان جون . دوباره میپرسیدی  خال؟؟ بعد با ناراحتی میگفتی رخا خال نداره؟؟ نه عزیزم رها خال نداره ... تا اینکه چند روز پیش صبح پاشدی و با ذوق زدگی گفتی مامان ببین منم خال دارم...!! فکر کردم حتما رد ماژیکی یا خودکاری رو دستت مونده چون از این کارا زیاد میکنی . اومدم با دقت  دستت رو که بهش اشاره میکردیو دیدم  و فهمیدم نه این رد خودکار و ماژیک نیست واقعا خاله ... یه خال کوچولو که نمی دونم چجوری کشفش کردی ...!!  آخ ........!! الهی من فدای اون خالت بشم  عزیززززززم ...منم کلی قربون صدقت رفتم و کلی اون خال کوچولو ...
12 آذر 1392

دخمل قرتی مامانی....

  از علاقه هات بگم که به دمپایی علاقه زیادی داری ! چند وقت پیش که رفته بودیم برات خرید بوت زمستونت تو مغازه کلی دمپایی لا انگشتی با عکسای کارتونی داشت یه دختر 7-8 ساله هم با مامانش اومده بود و داشت امتحان میکرد. تو هم انگار غم دنیا تو دلته با همچین حسرتی نشسته بودی پیشش و مات دختره شده بودی با دمپاییاش که هر کی تورو تو اون حال میدید دلش برات کباب میشد !! با اینکه میدونستم پا کردن این دمپایی برات مشکله ولی برات خریدم ! اومدی خونه و در حد چند ثانیه پات کردی و درش آوردی و فقط گفتی اندازست!! همین !! یکی دیگه از علایقت لاکه  که اگه به تو باشه میخوای روزی صد رنگ لاک بزنی ولی از اونجایی که بعضی وقتا انگشتتو تو دهنت میکنی میترسم...
12 آذر 1392

رها و اِگانه...

چند روز پیش عمه سمیه(همون عمه توپولی!) با هَستان و اِگانه اومده بودن خونمون ... کلی ذوق کرده بودی و جدای از بعضی وقتا دعواهاتون ، بیشتر با هم بازی میکردین  طوری که تا دیر وقت بیدار بودین ... دیگه واقعا خوابت میومد با یگانه رو تختت دراز کشیدی و آماده خواب شدی .. مامان براتون یه کتاب خوند و تو همون اولش خوابت برد  ... تا صبح پیش یگانه خوابیدی  نمی دونم چرا فکر نمی کردم بذاری یگانه رو تختت بخوابه شاید بخاطر حس مالکیت قوی بود که جدیدا پیدا کرده بودی ... ولی وقتی به بازیهاتون دقت میکردم اگه واقعا همبازی خوبی داشته باشی و باهات بازی کنه خیلی راحت اسباب بازیهاتو بهش میدی و خیلی هم سخاوتمندی! کلا فهمیدم که برعکس تصور من تو خیلی هم اجت...
12 آذر 1392

خبر اومدنت

بالاخره بعد از 2 سال از ازدواجمون  و البته اصرار های اطرافیانمون مخصوصا مادر جون  و آمادگی خودمون ؛ تصمیم گرفتیم ثمره عشقمونو ببینیم .... من و بابایی هردو سرکار میرفتیم و تو یه شرکت با هم کار میکردیم . از اول هم به همین طریق آشنا شدیم و ازدواج کردیم .  تقریبا از وقتی که تو توی دلم بودی وجودتو حس کردم شاید باور نکنی ولی میدونستم هستی منتها به بابایی نگفتم تا 2 هفته بشه و بی بی چک استفاده کنم (حداقل زمان لازم برای تشخیص با بی بی چک). خلاصه یادم میاد وقتی دومین نوار باریک و کمرنگ صورتی پدیدار شد چه حسی داشتم حسی همراه با شادی و ترس . شادی از اینکه تو رو تو وجود خودم پرورش میدم و به دنیات میارم و میشی همه چیزم و شدی ...
1 آذر 1392

سفر تو تعطیلات تابستونی

تعطیلات تابستونی بابایی شروع شد و یک هفته تعطیلات رو با بابایی و عمه سمیرا و پاپا و مادر جون عازم شمال خونه پاپا تو چوکا شدیم . خیلی خوش گذشت تقریبا هر روز برنامه گشتن داشتیم و شبها خسته میومدیم خونه و فقط میخواستیم بخوابیم که با شیطنتای تو تا ساعت 1 شب طول میکشید . تو هم تو این یک هفته دلی از عزا در آوردی و تا میتونستی آزادانه شیطنت و بازی کردی مخصوصا آب بازی  چه تو رودخونه چه تو دریا و چه تو استخرت تو حیاط . تا جایی که هر وقت ازت میپرسیدیم رها کجا بریم ؟ میگفتی دریا ... آب . منم سعی کردم بیخیال از هر قید و بندی بهت فرصت بازی بدم تا خوش بگذرونی جدا از اینکه تو روز چندین دست لباس عوض میکردی خراب کاری میکردی و ... ولی مهم خوش گذشتن به ...
1 آذر 1392
1